داستان كوتاه
●
کمی بعد بشنو مشروح چهار اتفاق را كه براي يك كودك چهارساله افتاده. چيزي كه این بنده را راغب به ذكر اين اتفاقها كرده میزان اهميت آنهاست. گر چه به واقع بر من نیز پوشیده است كه اهمیت آنها در چيست. اما همين كه احساس ميكنم مهماند مرا مكلف به گفتن كرده است.
ابتدا خاطرنشان كنم كه هدفم سردرگم كردن کسی نيست و از آن بدتر، با سرِهم بندی كلمات و جملات حوصله شما را با لطایف الحیل سر ببرم. چيزي كه موظفم بازگو كنم، چهار اتفاق مهم است كه براي كودكی چهارساله افتاده، مهم نه به اين دليل كه در زندگي كودك سرنوشتساز خواهند بود...البته علاوه بر سرنوشتساز بودن شايد بشود گفت خاطرهانگيز شدن! اما در این مورد خاص خاطرهانگيز بودن محال ممکن است. چون كودك هرگز در آینده یادی و نشانی از آنها در ذهن نخواهد داشت.
.اطاله کلام جایز نیست، به شرح ماوقع بپردازم تا خود قضاوت کرده و بشخصه حکم صادر کنید. (من یکی كه لامحاله نصفه نيمه وعجولانه عمل کنم، مگر لابد بویی ببرم و دست بعضی ها را از اول بخوانم...)
قضيه به قرار ذیل است كه براي كودك مزبور، چندي پيش طي چهار روز پياپي، چهار اتفاق افتاده بود. قبل از آن كه روشن كنم كه كودكي كه اين ماجرا را از سرگذرانده، وروجكي بود همانند بسياري از جغلههايي كه در اطرافمان ميشناسيم و هيچ وجه تمايز بارزي نداشت، به اجمال تصریح كنم كه من از وصف خود كودك احتراز ميكنم كه مثلاً : "او دختر بود و نه پسر، لاغر بود و نه چاق و درصورتش هيچ نشاني از نبوغ ذاتي و آتي نديدم، بلكه به عكس خيلي هم معمولي و رنگپريده و زردنبو مينمود و آنقدر بيضي صورتش تخت بود كه جز بيني نُقلياش هيچ برجستگي ديگري نداشت که اگر ميگرفتي جانش درميرفت!" و يا در مورد مادرش كه در اثناي راه داشت اين موضوع را نقل ميكرد بگويم: "آن ضعيفه هنوز زني خواستني بود كه در آن غروب ابري روي صندلي عقب استیشن نشسته بود و ژاكت ابريشمي زرد لیمویی به تن و باراني نارنجي رنگي به بر داشت." چون بلافاصله برخي فكر ميكنند تذكر اين دو رنگ سهوي نبوده وبيشك ميپرسند: "چرا شخصي با آن آرايش حشري لباسهايي با اين رنگهاي گرم به تن داشته؟ و لیمو و نارنج در وهله اول چه چيزي را به ذهن متبادر ميكند؟" چون ميدانيد، مردم اين روزها خيلي دقيقند و اگر در مطلبي چيز سرراستي نيابند خود دست به استخراج معنا و مفهوم می زنند. (شايد برخي همين را ملعبه كنند، مضمونی کوک کنند و به ريش ما بخندند! ولی وقتی شرح دهم كه چگونه در سه مورد از موارد چهارگانه از بدن كودك خون جاري شده اين جماعت از پوزخند عجولانهشان نادم و خجل خواهند شد.)
بله، واقعاً اين امر اتفاق افتاده است. یعنی چيزي حدود چندوقت تا چندوقت و چهار روز پيش، چهار اتفاق كاملاً تصادفي روي داده كه در دو مورد منجر به شكستگي سر كودك شده، در سومي صورتش غرق به خون شده و در چهارمي پاي راستش به شدت تاول زده است. البته صرف صفت واقعي دادن به رويدادي كه بازگو ميشود كمكي به باور آن نكرده و من نيز نميتوانم شما را وادار به ایقان و ايمان كنم. پس لااقل فرض كنيد. چون اگر فرض كنيد، از من دليل و برهان نمی طلبید. بیایید عليرغم اصرار من، در مهم بودن موضوع نيز ترديد كنيد. حتي به مفهوم عبارتي كه عنوان اين مطلب بود، توجه نكنيد، تكرار چندباره عدد چهار تصادفي است. چهار اتفاق، چهار روز و كودك چهارساله را من نچيدهام، خود به خدايي رديف شدهاند. دیگر بيشتر از اين نميتوانم توضيح دهم.
بيمقدمه عرض كنم كه مادر كودك در اثناي راه نقل ميكرد كه روزي _ يعني بيست روزی پيش از همين غروب دلگیر، كه حالا داشت كمكمک تاريك ميشد_ دخترش توي اتاق مشغول بازي بوده است. ظاهراً چون بالشي گوشه اتاق ولو بوده و كودك حين بازيگوشي پا برآن نهاده، تعادل خود را از دست داده و سقوط ميكند، يا صحیح تر است بگويم به پشت ميغلتد، به گونهاي كه سرش با حاشيه سنگي پايين ديوار برخورد ميكند. اميدوارم به وضوح چگونگي اتفاق را بيان كرده باشم و از دست دادن تعادل به خاطر وجود بالش و حاشيه سنگي قسمت تحتاني ديوار را كه به آن قرنیز هم ميگويند تجسم كنيد.
به هر تقدیر، مانند بسياري از موارد مشابه، يعنيافتادنهاي بيشماري كه در عنفوان طفولیت روي ميدهد، كودك بناي فرياد و شيون و شيهه ميگذارد و مادر براي تسلا در آغوشش ميگيرد. ميگفت : "فكر كردم خُب، چيزي نيست، ولي چند لحظه بعدش متوجه شدم آستين پيرهن كِرم رنگي كه تنمه نمناكه." از قرار به سر كودك كه بر شانهاش بوده دست ميكشد و چون پس ميآورد كف دست را خونين ميبيند. اين اتفاق اول بود.
از قضا، فرداي آن روز مادر جامه ديگري به تن داشته و وقتي از جاري شدن خون روي آستين اين يكي هم ميگفت لحظهاي حسرت لك شدن پيراهنی كه به نظرم گفت گُلبهي بوده را چنان در طنين مادر احساس كردم كه در چيزي ترديد كردم كه فعلاً نميگويم چهچيزي. همينقدر بدانيد كموكيف اتفاق دوم را در نظر من خاموش سراپاگوش تحتالشعاع قرار داد. اما وقتي واقعه سوم و چهارم را هم گفت، اين توالي چنان جالب آمد که مجال نداد حس شهودیام را معنا كنم و تا همين لحظه كه آن را واگويه ميكردم حتي به صرافت فكر كردن به آن هم نيفتاده بودم. (نکند متهم به جنون شوم! چون كم نيستند کسانی كه گفتههايم را تراوش ذهني عليل يا زبانم لال تلقين مُسكرات ومخدرات تلقي كنند!)
اتفاق دوم در حالي رخ داده بود كه مادر و منسوبين و سايرين در مهتابي ويلا نشسته بودهاند و كودك در حياط به عادت هر روز روي لبه سيماني باغچه ايستاده و با شاخههاي درختچه كوتاهي بازي ميكرده است. مادر توضيح داد كه هميشه كار بچه كشيدن ساقههاي درخت بوده و اگر بارها به او تذكر داده، به اين دليل نبوده كه احساس خطري از اين بازي ميكرده، بلكه نميخواسته ساقههاي درخت نازنینش شكسته شود. تعجب مادر از اين بود كه خاك باغچه نرم و از باران ديشب حتي گِلي بوده و اينكه وقتي دوباره كودك تعادل خود را از دست ميدهد و با سر داخل همين گلوشل سقوط ميكند، چرا بايد سرش بشكافد. ميگفت : "درست يه هوا پايينتر از شكستگي ديروزش!" و چه خوب كردهاند او را به درمانگاه نبردهاند. چون ميدانسته در چنين مواردي، موها را در محل پانسمان ميتراشند و آنها خود در منزل زخم را با بتادین ضد عفوني كردهاند.
وقتي كودك را كه روي صندلي جلو چرت ميزد ميپاييدم، با دقت بيشتري به سرش، به خصوص وقتي نور عبور ماشینی از روبرو ميتابيد، نگريستم؛ با اندكي دقت جاي يكي از شكستگيها را لابلاي موهايش ديدم. اما نميدانستم كه زخم روز اول است يا دوم. در حيني كه من آن لكه سفيد را روي كله كودك ميديدم، شنيدم كه روز سوم پدربزرگ و مادربزرگ و دايي كودك از شهرستان به ديدار آنها آمدهاند. هنگامي كه بزرگترها سرگرم خوشوبش و چاقسلامتي شدهاند كودكِ تخمجن مشغول بازديد ساك داييجان، كه در اتاق پُشتي گذاشتهاند ميشود. از لاي لباسها و كتابها و غيره، تيغ ريشتراشي يكبار مصرف را برميدارد و به عادت همه كودكان كه رفتاربزرگترها را تقليد ميكنند آن را به صورت خود ميكشد. صداي جيغ كودك مادر، پدر و اطرافيان را به سوي او جلب ميكند. رفتار مادر در اينجاي توصيف رویداد كاملاً موجه بود. زيرا يك لحظه مكث كرد و در آينه ديدم كه شانههايش با رعشهاي لرزيد. بعد گفت كه چنان خراشي به صورتش داده كه يك تكه از پوست صورتش آويزان شده بود: "اينجا، هنوز جاش هست." و من امتداد انگشت ظريف وكشيده مادر را به روي گونه طفل، كه در خواب ناز بود پاييدم. اما جز خط نازك و ناچيزی اثري از آن جراحت موحش نديدم. شايد حسي غريزي مادر را واميداشت مرا تحت تاثير قرار دهد، يا ناخودآگاه براي جلب ترحم من ناملايمات را غلوآميز جلوه ميداد. به هر حال اين بار نيز مداوا در خانه انجام شده بود. مادر به تلخي لبخند زد. نه به اين اتفاق، بلكه به تَشري كه پدرشوهر در لفافه سفارش به مراقبت بيشتر از كودك زده بود: "خانم حقوقدان بپايين، اين بيتوجهیهای كار دستتون ميده ها!"
به لحاظ این که پدرشوهر دو سه روز بعد از اتفاق سوم به شهرستان مبداء مراجعت كرده، پس به طور قطع و يقين از اتفاق چهارم نيز مطلع شده، يعني شاهد وقوع اتفاق نبوده بلكه شب همان روز چهارم فهميده، چون وقتي كودك و پدر و مادرش ديرهنگام شب از خانه يكي از دوستان پدر بازگشتهاند، ناظر بازآوردن كودك با آن حال و روز نزار بوده.
علی ایحال بلايي ديگري نازل شده بود و مادرشوهر براي دفع چشم بد، اسفند و زاج دود كرده و والدین كودك را توصيه اكيد كرده به قرباني كردن گوسفند، اما در نهايت ميبينيد كه اين جادو و جنبلها هم افاقه نكرده. يك اتفاق ساده روي داده؛ اتفاق چهارم، و بهسادگي همان سه اتفاق قبلي. در اين يك نيز چون آن سه مورد، چموشي خود كودك يكي از عوامل وقوع بوده. احتمالاً بيمبالاتي والدين نيز نقش داشته، چون قابل پيشبيني است كه مهمان و ميزبان در بدو امر چنان از ديدار هم مشعوف می شوند و گپ و گفت بالا می گيرد كه لحظاتي از كودك بلا به جان گرفته غافل شده و متوجه نشوند در همان هنگام كه لاي دست و پا ميپلكد، ممكن است چند متر دورتر پا ميان سينياي بگذارد كه استكانهاي چاي داغ در آن است و خانم ميزبانِ از ذوق و شوق ورود مهمانان كف اتاق نهاده و استكانهاي چاي داغ روي پاي كودك برگردد و مچِ پا و قوزكش تاول بزند. احتمالاً مجلس مهماني لحظاتي از اين حادثه دچار آشفتگي ميشود. تصور صداي صیحه و جيغ جگرخراش كودك و توپ و تَشر و اُشتلم پدر به مادر و تبسم رنگپريده ميزبان و غيره ساده است. چون اين اتفاق بسيار معمولي و متداول را اكثر آحاد مردم، از هر قشر و صنفي تجربه كردهاند. نميدانم بالاخره مادر سهلانگار كي فهميد كه هر پيشامد شومي هشداري به يك زنجيره متوالي رويدادهاست؟ همان موقع وقوع واقعه چهارم؟ يا بيرون شهر، هنگام منحرف شدن سرِ ماشين از مسير معهود و پيچيدنش به جادهاي برهوت و منتهي به بيغولهاي متروک كه تنابندهاي در حوالي و فريادرسي درحواشياش نبود؟ بالاخره آن لعبت پريپيكر جايي لفظ آدمکش جاني بر زبانش جاري شده كه هنوز توی گوشم زنگ می زند، وگرنه در آن واپسين دم التماس واستغاثه، فقط زنجير طلايي را كه بر گردن بلورش بود کشید و گسيخت و در مشتم نهاد و گفت: "...ترو شرفت لااقل جلو بچه م نه!"
بگذريم ... از اينكه عاقبت توانستم جزييات هر چهار اتفاق را بازگو كنم احساس آسودگی ميكنم. شما هم ميتوانيد ادامه این مطلب را رها كرده و كمتر مرا رهين منت خود كنيد. گرچه هنوز نكتههایی اين ميان نگفته مانده، نكتههايي كه می شد منشاء هر تفسير و توجيهي باشد، از توصيههاي امنیتی به اهالی اندیشه در مراقبت اکید از زوجه و اولاد، تا افراط و تفريط حول آگاهي دادن به نواميس اجتماع و شيوع بی توجهی های مبسوط در اكثر قريب به اتفاق خانوارهاي شهري.
هر چند ... من خود فقط به احوالات انجم و کواکب علاقمندم و نسبت به امور سماوی و سياهچالهها كشش وافر داشته و اهم اين مباحث را تعقيب ميكنم. در برخي مواقع حتي ميتوانم اضمحلال کهکشانی در ميلياردها سال پيش كه نورش جخ ديروز به ما رسيده را يقين، يا دستكم فرض كنم و با بارقهاي از الهام به خودم و نه حتي كس ديگري، اطميناني محض در باب فنای عناصر منحط بدهم. بعد دچار چنان شور احساسي ميشوم كه حالا صلاح نمی دانم بگويم چه احساسي، همينقدر بدانید ممکن است سرخود مکلف شوم مهدوري را معدوم كنم.
با این حال از شما پنهان نميكنم كه حلقه مفقوده اتفاقات مربوط به اين دو مقتوله را هم به هيچ وجه منالوجوه نميشود بيارتباط با مسايل و مقولات مطروحه در سيارات و سماوات دانست و نباید از احدالناسي هم توقع تفتيش و تجسس داشت. دوست دارم ترديد را كنار گذاشته و شماي نوعي، لااقل تا وقتي خدمت انور خودتان نرسيدهام، اين حقيقت را باور كنيد. زيرا به يقين، همان يقين قطعي و مطلق كه مجال انكار و كتمان نميدهد، منظور از هر نكته كه در مطلبی موكد ميشود، اين است كه مستبدانه تبيين و بيبروبرگرد باور شود.
ناصح کامگاری
پاییز هشتاد و دو